سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که همراه آرزوى خویش تازد ، مرگش به سر در اندازد . [نهج البلاغه]

آخرین خاطره سال 87

قسمت اول

آفتاب غروب کرده بود، ساعتای آخر سال هم داشت تموم میشد

حسابی حالم گرفته بود

امسالم سعادت نداشتیم جنوب بریم

بچه ها تازه از جنوب بر گشته بودن ، تقریبا همه رفته بودن

حاج وحید ن ما هم نرفته بود ، میگفت :

بچه ها خیلی از نرفتنم ناراحت شدن خودمم خیلی داغون شدم حسابی اشکم درآمد

تو این حال و هوا ها بودیم که وحید زنگ زد

به ما میگه (متی) : متی ، داش مسعود و ردیف کن ماشینو ورداریم بریم دیدن بچه ها

آخ مارو میگی انگار جون گرفته باشیم، پاشدیم رفتیم مخ داش مسعود رو زدیمو علی علی ...

ساعت حدودا  10 ، 10:30 شب 30 اسفند بود .

 

حسابی دلم واسه دیدن بچه ها لک زده بود

واسه مسعود پ و وحید پ که خدایش از دلو جون، خا لصانه  و خاکی خاکی، پا کارن

واسه سجاد ش که هروقت مارو می بینه میگه : بیاو درست شو

واسه  مهدی ص که همیشه با شوخیاش  مارو سر حا لمون میاره و خاطرات تلخ و شیرین بچه ها رو زنده نگه میداره

واسه داش مهدی ف که کشته ی مرا مشیم ( قرار بود آخر اون جلسه شورای حوزه، خدمت ما برسه که سعادت نداشتیم ) داش مهدی خیلی میخوامت

واسه آقا محسن س گل که هنوزم نتونستیم بوسش کنیم (هیچ وقت یادم نمیره سر اردوی مشهد باعث اذیتش شدیم ، محسن جون شرمنده )

واسه  داش محمد ا  که جوونه توداریه، درجه درکش بالای بالاست ،  فهمیده عمل میکنه

واسه چهره متفکر سید علیرضا م  عزیز که همیشه صحبتاش سازندس

واسه داش محمد رضا ن که انصافا کار درست  کار درسته 

واسه  داش اکبر س  با مرام ورزشکاری، که تو کار پایه پایست ، مرد عمله حسابی میشه روش حساب کرد

واسه سرباز رشید اسلام حامد س خدا قوت داره ، ملس خط شکنیه. (دیگه نمیگم وقتی زنگ بش میزنم ازش چی میپرسم )

واسه حمید ع جان که کشته ی صداقتشم بچه ی تو دل برو ای یه ( حمید جون فدای کاغذ خورد کنت )

واسه داش وحید ص که خیلی متین و کوشاست

واسه علی خ  که ته فن بیانه ، خداییش خیلی قشنگ فقط حرف میزنه ( ما که نفهمیدیم چنتا جلسه کانون تشکیل داد )

واسه علی ه که تو نبود ارکان در اردوی راهیان نور خواهران ، ما صداشو شنیدیم ولی کنجکاو بودیم که کیه ؟

و همه جوونای مجموعه

 

   ادامه خاطره در آینده نزدیک در همین قسمت

 

ماشینو برداشتیمو رفتیم سراغ داش وحید ن

وحید تو ماشین قافلگیر کرد ، واسه همه بچه ها کارت تبریک عید ردیف کرده بود  که ما رو هم شرمنده کرد

. . . ماشینو آتیش کردیم و وحید ن و برداشتیم و قصد گردو کردی

چهار تا از بچه ها اونجا بودن (مهدی ف  ، محمد ا  ، محمد رضا ن  ،  علی ه )

تو راه همش حواسم پیش مهدی ف بود که اول ببینیمش

خبر داشتیم محمد ا  اراک نیست

زنگ زدیم مهدی ف ، بی وجدان تا نیم ساعت پیش اراک بوده ها ، انگار فهمیده ما میخوایم بیایم قالمون گذاشته ، تو راه تهران بود ، کم سعادتیم دیگه

اولین کس که سر راهمون بود علی ه  بود کنجکاو دیدنش بودم

وقتی آمد ، دیدم طرف از آشناترم آشنا تره ، چند سالی هست که ما با هم آشنایم

خلاصه کلی گرم گرفتیمو همونطوری که آمده بود ورش داشتیم بردیمش سراغ نفر بعدی محمد رضا ن

تو راه بش زنگ زدیم که آماده باشه ، انگار یه خورده دیر حاضر میشه ما که نمیدونستیم

آقا رسیدیم جلو دره خونشون ، مگه میامد

یکدفه وحید ن یاد علی ش کرد 

حسابی هواشو کردم این جوون خیلی با صفا بود هر کاری که از دستش بر می آمد برای مجوعه انجام می داد 

محمد رضا ن هنوز نیامده بود وحید ن اول زنگ زد 

صدا روی آیفون بود، کلی تحویل گرفت انگار که تا همین دیروز اینجا بوده

بعد ما زنگ زدیم  لحن صدام رو عوض کردم و گفتم :

سلام حه جاقاااااااااا  

خندم گرفت نشود سر به سرش بزاریم خندید و گفت :

تویی مهدی م  توهنوز چرخه گست مدیریتی

ما هه گفتیم :

 آره حاجی هنوز هستیم

کلی خندیدیم یکم اهوال پرسی کردیم و ...

هنوز محمد رضا نیومده بود  غیبت GPRS ماشینشون رو هم کردیم  

چند دقیفه گذشت و در باز شد و حاجی یواش یواش آمد بیرون

شاتس آورد شیشه عقب ماشین بخار کرده بود وگرنه می خواستیم دنده عقب بگیرم ،بزاریمشو بریم 

پیاده شدیم و حسابی تحویلش گرفتیم 

مجمد رضا آقا تو کارش استاد خیلی قبولش دارم جایگاه محترمی برای ما داره 

می خواست بره سر کار داشت حاضر می شد که دیر کرد 

فقط این رو بگم که این موقعه ی شب می رفت تجهیزات بانک رو ردیف کنه    

رسوندیمش و رفتیم به سمت شهرک ها 

.................        

 

  

    ادامه خاطره در آینده نزدیک در همین قسمت

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط بسج و ما 88/1/18:: 2:18 صبح     |     () نظر